
داستان راندخت-معجزهای که پشت میلههای زندان رخ داد!؟
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه. من فرهمند هستم توراندخت.
این ویس در خصوص سری داستانهای راندخت هست ، و قهرمان داستان ما شخصی به نام حسن هست که اسم مستعاره چون من هنوز اجازه ندارم اسمشون رو بگم،
اگر خودشون دوست داشتن برای ما یک ویس ضبط میکنن و میفرستن.
این قهرمان داستان خیلی جالبه؛ من فکر کنم نصف موهام هم سفید شد به خاطر ایشون بود.
خیلی من رو حرص داد. برادر من یک دوستی داره چندین ساله و رفت و آمد خانوادگی دارن و ما هم اون آقا رو، قهرمان داستان رو، بعضی موقعها میدیدیمش.
قهرمان داستان ما چهل و خوردهای سالشه، متاهله و یک فرزند داره، یک پسر.
یک زمانی وضعش خوب بود ولی بد آورد، به قول خودش بدشانسی آورد و چشمش زدن و دعا براش گرفتن و ایشون افتاد تو یک بحران مالی و یک رکود و بد پشت بد آورد.
برادرم احمد به من گفت که این رو بیار تو شکرگزاری. ما برای این وقت گذاشتیم، گفتیم دعوتش کردیم آوردیم تو شکرگزاری.
اون موقع شکرگزاریا رایگان بود. اول که دو سه ماه ما رو پیچوند؛ گفت تلگرام ندارم، بعد اول گفت گوشی ندارم، بعد گفت که گوشی خریدم، گفت تلگرام ندارم.
بعد تلگرام نصب کرد و تقریبا هفتهای یک بار من با ایشون صحبت میکردم و ایشون شروع کرد به شکرگزاری ولی اون باور قلبی رو نداشت، اون ایمان رو نداشت.
بازهم شیطنت میکرد و با ذهن خودش میرفت جلو و چند تا کار هم پیدا کرد و همون روز اول یا دوم اخراج میشد و چون اعصابش خورد بود دیگه در مداری افتاده بود که اتفاقهای بد رو جذب میکرد و حق هم داشت، تمام سند و مدرک هم داشت.
ما زمانی که این رو آوردیم تو شکرگزاری، ماههای اول چند بار به لطف خدا، خب عزیزان هستن که ۱۰ درصدهاشون رو با من مشورت میکنن،
ما گفتیم به اینها کمک کنیم حالا اجاره خونهشون رو بدن یا شهریه بچهشون رو بدن یا مثلا خوار و بار و اینها، چند تا طلبکار بد داشتن و اینها رو رد بکنیم که ایشون بتونه بیاد تو مدار.
خلاصه دستان خدا همه به کار اومدن که این قهرمان داستان ما رو بیاریم تو شکرگزاری.
خیلی جالبه ایشون زنگ میزد میگفت به قرآن از صبح من شکرگزارم، از ۵ صبح من شکرگزارم میگم خدایا دست من رو به کسی دراز نکن، خدایا آبروی من رو نبر،
خدایا یک کاری کن زن من کمتر غر بزنه، خدایا این همه ثروتمندها حق من رو خوردن حق من رو بگیر به من بده.
بعد میگفت من برای همه خوش میخوام برای همه خیر میخوام. این آدم ذاتش خوب بود، یعنی آدم درستکار، فداکار و صادق، ولی خب مسیر رو گم کرده بود دیگه.
حالا تا اینجا داشته باشید که ایشون میومد ده روز شکرگزاری میکرد و دوباره خارج میشد. میومد شکرگزاری میکرد خارج میشد.
بعد من زنگ زدم به خانمش، خانمش هم آوردم تو شکرگزاری. بعد بچهش رو صحبت کردم باهاش، با پسر بچهشون، و گفتم که مراقب پدر مادرت باش که اینها شکرگزاری بکنن،
ولی چه شکرگزاری؟ همه شکرگزاری منفی.
وقتی هم زنگ میزدم فقط آه و ناله بود. ای روزگار، ای بابا، خدا کجا بود، خدا که مال ما نیست که، تو رو خدا شما که دستتون به خدا میرسه سفارشم بکنید برای ما.
بعد هرچی من به این میگفتم بابا شما خودتون بدون واسطه میتونید وصل بشید. شما با احساس خوبی شکرگزاری انجام بدید غیرممکنه نتیجه نگیرید.
به هر حال شرایط همینجور سخت بود و سخت بود تا یک موقع ایشون به من زنگ زد و من با ایشون دعوا کردم، گفتم من دیگه نه به تو جواب میدم نه مسئولیتی دارم.
من یک ساله دارم به تو میگم که ۲۸ روز به خودت بیا شکرگزاری بکن و تو حاضری در اون جهنم زندگی کنی، در اون عذاب و زجر زندگی کنی، ولی عقل تو نمیذاره،
منطق تو نمیذاره که تو ۲۸ روز بشینی آقا چیزی رو از دست نمیدی که.
مگه قراره پولی به کسی بدی؟
مگه قراره مثلا ۸ ساعت کار بکنی؟
و جالب اینجاست که این آقا ۵ صبح از خونه میزد بیرون، یک شب برمیگشت خسته، نالون، بیچاره، هیچی هم درآمد نداشت، هیچی و مقصرم دیگران رو میدونست.
یک روز آخرین بار من بهش گفتم که دیگه به من زنگ نزن و یکی از تکنیکهای سایه رو بهش یاد دادم، گفتم تو باید بری با خودت روبهرو بشی،
تو باید خودت رو در آغوش بگیری و خودت رو ببخشی، تو حق نداری خودت رو سرزنش کنی.
ما انسانها خیلی اشتباه کردیم، ولی خیلی کارامونم درست بوده، قرار نیست تو فقط بابت اون اشتباهاتت خودت رو سرزنش کنی.
تو هیچ گناهی نداری و برو با اون نیمه تاریکت ملاقات کن و من دو تا تکنیک به این یاد دادم و دیگه قطع کردم.
چند مدت بعد دستان خدا به کار افتاد و یک چک ۱۶۰ میلیونی دست یک نفر چند سال قبل داشت این آقا رفت برگشت زد حکم جلب این آقا رو گرفت و انداختش زندان.
ایشون همینجوری شکرگزاری میکرد و نمیکرد افتاد زندان.
برادرم زنگ زد و گفت که: افتاد زندان.
گفتم که: این راههاش باز میشه اصلا نگران نباش.
ایشون که افتاد زندان چون آدم خوبی بود و هست مددکار زندان این رو زیر نظر داشت و اومد گذاشتش تو لیست، هم از مددکارای زندان هم از بیرون کمک خواست و بدهیشون رو دادن.
حالا چی شد این اتفاق افتاد؟
ایشون گفت که من وقتی افتادم زندان، دیگه هر کاری کردیم هفته اول من از زندان در بیام نتونستم.
خانمم، خانوادهش، خانواده خودم، همه دوستانم نتونستن من آزاد کنن.
من اونجا یاد حرف خانم راندخت افتادم که همیشه به من میگفت بشین شکرگزاری کن.
گفت: دیگه من که دیگه افتاده بودم زندان، شروع کردم به شکرگزاری و یه دفتری تهیه کردم.
گفت: تمام اینایی که زندان بودن به من میخندیدن. میگفتن آخه چی شکرگزاری میکنی؟
بدبختی، حکم جلبت گرفتن، تو این پول رو ندی نمیتونی بری بیرون و این ۱۶۰ میلیون از کجا میخوای بیاری؟
میگفت من نمیدونم یه چیزی درونم، اون حسی که میگفتید، تازه درکش کرده بودم و من شروع کردم به شکرگزاری، همینجور نوشتم نوشتم.
ما یه جایی بود که باید میرفتیم ظرفامون میشستیم، پشت این ظرفشویی، این شیر دست ظرفشویی، آینهای بود.
میگفت من خجالت میکشیدم خودم تو آینه ببینم، از خودم خجالت میکشیدم.
بعد گفت یه روز یهو یاد حرف خانم راندخت افتادم و اومدم تو چشمام نگاه کردم و گفتم:
ای وای، خیلی تو به من ظلم کردی و من به تو ظلم کردم. بیا با هم صلح کنیم، بیا همدیگر در آغوش بگیریم و زدم زیر گریه.
گفت: این زندانیا، همسلولیهای منم من دست گرفتن و میخندیدن. میگفتن این دیوونه شده.
گفت: سه روز بعد من آزاد شدم، آزاد شدم و بهصورت معجزهآسا دستان خدا اومدن و پول جمع شد و پول اون آقا رو دادیم و رضایت گرفتیم و اومدیم بیرون.
یکی از دوستان قدیمی من که اصلا چند سال سراغ من نگرفته بود، اومد دیدن من و وقتی زندگیم رو بهش گفتم، گفت که من برای تو یه کاری میکنم.
دو سه روز بعد ایشون معرفی میکنه به جایی، به یه سازمانی.
یه تاکسی صفر میدن به ایشون و ایشون فقط مأموریتش اینه که این مدیران رو از اون شهرستان بیاره تهران و شب برگردونه و به لطف خدا درآمدش روزی ۲ میلیونه.
البته این موضوع که هست مال سه چهار ماه قبل بوده، نمیدونم الان چقدر شده.
و جالبه ایشون به من زنگ میزنه به برادرم میگه خب ما که مثلا از شهرستان میایم پنج شش ساعت تو ماشینیم.
من فقط از شکرگزاری میگم، کانال معرفی میکنم و میگم تنها راه نجات شکرگزاری و کانال خانم راندخت.
قهرمان داستان ما به لطف خدا، به لطف خدا بیدار شد و با خودش به صلح رسید و الانم خیلی خیلی براش خوشحالم و خودش شد دستان خداوند،
و من فکر میکنم بالای ۵۰ نفر رو به شکرگزاری دعوت کرده، الله اکبر از این شکرگزاری.
من اگر تونستم، باهاش صحبت میکنم که یه ویسی برای ما ضبط کنه با لهجه شیرینش و برای ما بفرسته که شما هم گوش بدید که باورتون بیشتر بشه.
و جالب اینجاست که قهرمان داستان ما بعد از شکرگزاری و بعد از صلح درونش افتاد در یک مدار ثروت یعنی با ثروتمندها، فکر کنید من همیشه میگم با ثروتمندها معاشرت بکنید.
بعد این از ۵ صبح با این مدیران، با این ثروتمندا، با این کارخانهدارها میاد شب برمیگرده.
یعنی دیگه لطف خدا از این دیگه بیشتر؟
و در مدار ثروت قرار گرفت و ایشون ظرف وجودیش بزرگ شد و الان وقتی برمیگرده به عقب میگه من چرا نمیفهمیدم؟
من خب اگه خواب بودم، مثلا شما اینقدر ساده برای من توضیح میدادی.
من همش فکر میکردم یکی باید بیاد یه پولی به من بده، یکی باید بیاد یه پولی به من بده مثلا مسئله من حل بشه. من اصلا فکر نمیکردم در درون خودم راه حل هست.
و نکته اینجاست این آدم، آدم خوبی بود. آدمی بود که راستگو بود، صادق بود، همکاری میکرد، راه رو گم کرده بود.
به خاطر همین وقتی که از زندان که دستان خدا اومد و لطف خدا شاملش شد و بعد از اینکه از زندانهم دراومد باز دستان خدا اومدن و ایشون آوردن سر کار.
من مطمئنم قهرمان داستان ما ۵ سال آینده اصلا قابل مقایسه نیست و خیلی خیلی براش خوشحالم.
یه موضوع خندهدارم براتون بگم.
من دو شب پیش داستان حسن رو برای شما تعریف کردم و من حسن رو تا حالا ندیده بودم.
حسن ساعت ۱۲ شب اومد خونه ما و خودش اون ویس رو ضبط کرد برای شما فرستاد.
زمانی که من ویس حسن رو گذاشتم براش گریهاش گرفت.
گفت: مگه میشه شما اینقدر یادت باشه؟
گفتم: آره من تمام اینا رو یادمه و اون ویسی که گذاشت حسن بود و اومده بود دنبال برادرم و گفتم که امشب قسمت تو بود که داستان تو رو من تعریف کنم و خودتم ویس تو بذاری.
خیلی جالب بود که میگفت: تو رو خدا یه ذره محکمتر درس بدید، یه ذره بیشتر اصرار کنید به این عزیزان.
گفتم: دیگه تو حرف نزن. ما دو سال، سه سال دنبال تو بودیم تا آخر رفتی زندان و اونجا بیدار شدی.
به هر حال من به این باور رسیدم که هر کسی زمان خاص خودش داره و اصرار نمیشه کرد.
چون یه چیزی رو ما باید بفهمیم. مثل اینکه یه بچه کلاس اولی رو ببری راهنمایی بهش فیزیک یاد بدی، نمیشه.
اون باید بفهمه، اون جوهر رو باید داشته باشه و باید طالب باشه و باید نیاز رو در خودش احساس بکنه.
یعنی بفهمه که افکارش ایراد داره و اگر این بفهمه ۵۰ درصد حله، یعنی مقاومتش بذاره کنار.
مهمان ویژه ما حسن بود. اتفاقا میخواستم یه چالشی راه بندازم تو گروه و بگم بچهها فکر میکنید دیشب که خونه ما بود کی بود؟
میخواستم ببینم کی حدس میزنه که خود حسن اومد.
امیدوارم که ویس به جانتون بشینه و تکتکتون بشید داستانهای راندخت.
شما خودجوی عزیز نظرات یا تجربیات مشابه خودتون رو میتونید در قسمت درج شده پایین برای ما بنویسید.